این روزها قایم شده ام پشت یک نقاب!یک نقاب تو خالی!به خنده هایم نگاه نکن...به خاطر تسکین دل زخمدیده ام میخــــــــــندم...
به هر دری میزنم همانند گمشده ای که به دنبال آرامش است...
خودم هم درست نمیدانم محبت،خوشبختی یا آرامش...نمیدانم!!!
ایـــــــــن روزها حـــــــــــتی خودم را هم از یاد برده ام...پشت نگاه های سنگین این آدمهای بی رحم بغض میکنم...در دل به حال خود اشک میریزم...
باورم نمیشود!!!!من همان دختری هستم که همیشه جویبار اشکهایم در فراق دوری مادر و نبود محبت پدر و اطرافیانم در حال سرازیر شدن بود؟؟؟
دیگر از آن اشـکها خبری نیست که بتواند تسکین دهنده زخم بی مرهم قلبم باشد...انگار چشمانم خشک شده اند همانند سنگ شده ام...
تکه های دل شکسته ام را جمع کرده ام اما باز هم زخمی ام...خسته ام...!!
خیلی از آدمهای دوروبرم دیگر امیدی به زنده ماندنم ندارند...اما نه!!!من همیشه دوس دارم با خوشخیالی کسانی را پیش خودم نگه دارم اما در واقع آنها آرزوی مرگم را دارند بلکه دیگر حتی چهره ی یک دختر بی پناه و زخمدیده و محتاج کمک را نبینند...
بدون هدف و سردر گم مانده ام...به افقهای دوردست مینگرم...آیا خوشبختی در انتظار من است؟؟؟
نه...ایـــــــــــــنها همه رویایی بیش نیست...با این رویاهای دست نیافتنی و پوچ و بیهوده خود را دلخوش کرده ام...
اما میدانم که به زودی ایــــــــــــن رویا ها را نیز از دست میدهم...یادگرفته ام...یعنی...عادت کرده ام که دلخوشیهایم را از من بگیرند
پاهایم را هر کجا که میگذارم ناگاه زیر آن خالـــــــــــــی میشود،پاهایم سست شده...هنگام رفتن میترسند...آری!!!میترسند که راه را اشتباه رفته باشند...
خدایا!میدانم که بی راهه هم خودش راهی ست اما اگر قرار باشد که مرا به تو بزساند دیگر برایم مهم نیست که بیراهه باشد یا نه...
بعضی وقتها حتی به خودم هم شک میکنم...که آیا من فرزند همین پدر و مادر هستم؟؟؟
چرا انقدر نسبت به من بی توجه اند؟؟
آری زندگی من شبیه به قصه هاســــــــــــت...همان قصه هایی که با تلخی آغاز و همانگونه تمام میشوند...
دیگر به خوشبختی در این دنیا هیچ امیدی ندارم....
هــــــــــــــــیــــــــــــــــچ......
هــــــــــــــ یــــــــــــــــــــــــــــــــــ چــــــــــــــــــــــ امیدی!!!
|
امتیاز مطلب : 150
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30